.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۲۴→
نفس عمیقی کشیدم تاحالم بهتر بشه...کلافه ازاون همه اشک،دستی به چشمای خیسم کشیدم...بینیم وبالا کشیدم... به سختی قدم برداشتم وبه سمت دررفتم.بعداز برداشتن کلید،ازخونه خارج شدم...
تصمیم گرفته بودم که به حیاط برم...شاید قدم زدن تو حیاط،مثل دفعه های قبل بهم آرامش بده...البته شاید...
به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش وزدم...
نگاه گذرایی به درخونه ارسلان انداختم...یه کفش زنونه جلوی در بود...یه کفش پاشنه بلندقرمز!
هرزمانی به غیراز حالا بود،کنجکاومی شدم وسعی می کردم بفهمم کفش مال کیه ولی الان اصلا حال وحوصله فوضولی ندارم... بی توجه به کفش زنونه جلوی در،زل زدم به آسانسور ومنتظر رسیدنش شدم...
بلاخره آسانسور رسید...درش وباز کردم وخواستم سوار بشم که صدای داد بلندی ازخونه ارسلان به گوشم خورد:
- اومدی اینجاکه چی بشه؟!زبون آدمیزاد حالیته؟وقتی میگم نمی خوامت یعنی نمی خوامت...چرا نمی فهمی؟!چرا هی پیغام پسغام واسم می فرستی؟چرا کادوبهم تقدیم می کنی؟چرا جملات عاشقانه واسم می نویسی؟چرا بهم زنگ میزنی؟چرا حالا پاشدی اومدی اینجا؟!!چرا دست از سرم برنمیداری؟!
وبعد صدای زنونه ای که بلند تر از صدای قبلی بود:
- چون دوست دارم!!
باشنیدن این حرف، از رفتن منصرف شدم...حس کنجکاوی داشت دیوونه ام می کرد...
بلاخره از آسانسور دل کَندَم ودرش وبستم...به سمت درخونه ارسلان رفتم...اشکام وکنار زدم وبینیم
وبالا کشیدم...گوشم وبه درنزدیک کردم وتمام حواسم گوش شد ومنتظرشنیدن صدایی ازدربسته خونه...
صدای خنده هیستیریک ارسلان وبعد لحن خشک وجدیش:
- چی؟!دوسَم داری؟تو؟؟!جالبه...خیلی جالبه...والبته مسخره!
خداروشکر اونقدری بلند حرف میزدن که من بتونم به راحتی تک تک حرفاشون وبشنوم...
بعداز مکث کوتاهی،صدای لرزون وپربغض دختره به گوشم خورد:
- چرا مسخره اس؟هان؟!من دوست دارم...دوست دارم...من...من عاشقتم ارسلان...عاشقتم...می فهمی؟؟
وبعد صدای گریه بلندش...
- نه. نمی فهمم!!نمی تونم بفهمم...توچطورمی تونی عاشق من باشی؟تونمی تونی من ودوست داشته باشی!توهنوزم همون شقایق 8 سال پیشی...سنگدل،بی احساس،بی لیاقت،عوضی...درست مثل 8 سال پیش!
- ارسلان من عوض شدم...من شقایق 8 سال پیش نیستم...باورکن نیستم...نیستم...
وبه هق هق افتاد...
صدای گریه ها وهق هق دختره که حالا فهمیده بودم شقایقه،لابلای داد بلند ارسلان گم شد:
- چرا هستی!!تودقیقاً همون عوضی هستی که 8 سال پیش بودی فقط عوضی تر شدی...حتی عوضی تر ازقبل.
- این همه توهین برای چیه؟!برای چی؟؟چرا بامن اینجوری می کنی ارسلان؟!
ارسلان عصبانی تراز قبل غرید:
- یعنی تونمی دونی چرا؟نمی دونی؟!...می دونی...خیلی خوبم می دونی. فقط خودت و زدی به خریت!
تصمیم گرفته بودم که به حیاط برم...شاید قدم زدن تو حیاط،مثل دفعه های قبل بهم آرامش بده...البته شاید...
به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش وزدم...
نگاه گذرایی به درخونه ارسلان انداختم...یه کفش زنونه جلوی در بود...یه کفش پاشنه بلندقرمز!
هرزمانی به غیراز حالا بود،کنجکاومی شدم وسعی می کردم بفهمم کفش مال کیه ولی الان اصلا حال وحوصله فوضولی ندارم... بی توجه به کفش زنونه جلوی در،زل زدم به آسانسور ومنتظر رسیدنش شدم...
بلاخره آسانسور رسید...درش وباز کردم وخواستم سوار بشم که صدای داد بلندی ازخونه ارسلان به گوشم خورد:
- اومدی اینجاکه چی بشه؟!زبون آدمیزاد حالیته؟وقتی میگم نمی خوامت یعنی نمی خوامت...چرا نمی فهمی؟!چرا هی پیغام پسغام واسم می فرستی؟چرا کادوبهم تقدیم می کنی؟چرا جملات عاشقانه واسم می نویسی؟چرا بهم زنگ میزنی؟چرا حالا پاشدی اومدی اینجا؟!!چرا دست از سرم برنمیداری؟!
وبعد صدای زنونه ای که بلند تر از صدای قبلی بود:
- چون دوست دارم!!
باشنیدن این حرف، از رفتن منصرف شدم...حس کنجکاوی داشت دیوونه ام می کرد...
بلاخره از آسانسور دل کَندَم ودرش وبستم...به سمت درخونه ارسلان رفتم...اشکام وکنار زدم وبینیم
وبالا کشیدم...گوشم وبه درنزدیک کردم وتمام حواسم گوش شد ومنتظرشنیدن صدایی ازدربسته خونه...
صدای خنده هیستیریک ارسلان وبعد لحن خشک وجدیش:
- چی؟!دوسَم داری؟تو؟؟!جالبه...خیلی جالبه...والبته مسخره!
خداروشکر اونقدری بلند حرف میزدن که من بتونم به راحتی تک تک حرفاشون وبشنوم...
بعداز مکث کوتاهی،صدای لرزون وپربغض دختره به گوشم خورد:
- چرا مسخره اس؟هان؟!من دوست دارم...دوست دارم...من...من عاشقتم ارسلان...عاشقتم...می فهمی؟؟
وبعد صدای گریه بلندش...
- نه. نمی فهمم!!نمی تونم بفهمم...توچطورمی تونی عاشق من باشی؟تونمی تونی من ودوست داشته باشی!توهنوزم همون شقایق 8 سال پیشی...سنگدل،بی احساس،بی لیاقت،عوضی...درست مثل 8 سال پیش!
- ارسلان من عوض شدم...من شقایق 8 سال پیش نیستم...باورکن نیستم...نیستم...
وبه هق هق افتاد...
صدای گریه ها وهق هق دختره که حالا فهمیده بودم شقایقه،لابلای داد بلند ارسلان گم شد:
- چرا هستی!!تودقیقاً همون عوضی هستی که 8 سال پیش بودی فقط عوضی تر شدی...حتی عوضی تر ازقبل.
- این همه توهین برای چیه؟!برای چی؟؟چرا بامن اینجوری می کنی ارسلان؟!
ارسلان عصبانی تراز قبل غرید:
- یعنی تونمی دونی چرا؟نمی دونی؟!...می دونی...خیلی خوبم می دونی. فقط خودت و زدی به خریت!
۲۵.۸k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.